آمدم از پس روزهایی که همگی رفتند و تنهایی را برایم به ارمغان آوردند.
چرا امروز با این همه کمبود آمدی چه بگویی؟
آمدی تا با تنهایی خودت کنار بیایی.
نه من امروز روزنه ای به اسم او که هنوز شاید در ذهن کسی نرسد صحبت کنم. تو شاید باشی؟ و شاید اسم آن را هم نتوان برد به هر لحاظی که در ذهن تو بچرخد.
امروزقرص فراموشی را باید پیدا کنم و خود را از پس این همه در به دری ها نجات دهم تا باشم و نفس بکشم.
امروز این جا فضایی برای من و تو ساخته است که فکر دیگری نمی شود برای آن در نظر گرفت.
آمدم اما هنوز در بند یک تلاطم زمان از دست رفته ام. تو چه طور؟
نمی خواهی از پس این دیوارها همراه هم شویم تا شاید خود را از پس این دیوار بلند پیدا کنیم؟
پس تا فکر جدیدی که تو بر آن قدم بر می داری به نتیجه برسی.
به افکار پراکندهام؟ چه جوابی بدهم؟
کیست که مرا یاری دهد، او را میشناسید؟
در این واپسین روزها دست مرا میگیری؟
قول میدهم تا بهشت رهایت نکنم!
میدانم در این دنیا تو مرا دوست داری.
هستی که مرا نگه داری؟
مرا در این جا رهایم مکن!